اسماعیل بوردشاهیان

نویسنده، مترجم، پژوهشگر

پارسی English

در ويراني صبح

شب بوی سرخ

شب هنگام ،

از تنگ حادثه آمدند ،

به گریه

دختران قبیله

پیچیده غم در رخسارشان

با بوی علف و حادثه

با زخم و درد و اشک

به من گفتند :

آن شب بوی سرخی که

رهگذر غریب

در د ستان زخمیت نهاد

از آن

آن دو چشم عاشق منتظر بود

من شب را نیافته بودم

وداع را نیز

باد پیچیده و سیاه می رفت

می ریخت ،

رنگ به رنگ برگ

بر آستانه خانه ام

که کلیدش در خاک سیاه گمشده بود

و باز می گشت توفانزا

و من می خواندم

آه ای تهاجم مرگ

آن قامت سبز چگونه شکست

و آن دو چشم عاشق ، چگونه خواهند یافت

خاک تن عاشق خسته را

بوی شب بوی سرخ را

که در شب ،

بر نا گفته ها چراغ می افروخت

و عطر پاشید

بر همه جا

آیا همیشه رنگ عشق سرخ بوده است

و دست تمام عاشقان زخم

من نیافته بودم

لحظه ناب بودن را

عشق در من بود

حس در من بود

دل در من بود

اما ، من

بی من بودم

و آن حضور اثیری دوست داشتن

می خواند ترانه بزرگ وداع را

شرم غریب عشق را

اندوه شب بوی سرخ را

و پاک می کرد به گریه

زخم د ستهای شکسته را

و می داد کلید خانه ام را

به دختران قبیله

دختران حادثه

دختران زخم و درد و اشک

و می ماند ، تا باد عبور کند

بپیچید ، بریزد

رنگ به رنگ

برگ

بر در خانه ام

کلید خانه ام گمشده بود

حسرت دلم نیز همین طور

بر پشت پنجره خانه ام

تنها دو چشم در انتظار بود

دو چشم ،

با شب بوی سرخی

بر گلدان

ارومیه- ایران

دهکده مغول- 12/9/79

 

در انجماد زمان

زیبایی گنگی داشت

نگاه میخکی،

در حجم سیاه ، مه صبح

قرنفل به باد سپرده بود ،

عطر تنش را

یخ زده بود

در وسعت تنهایی

من آه گوزنی را دیدم

از درد بی حوصلگی

چنان ابری می ماند

خون دل بود

پا می کشید بر شیار چمن-

چه د لتنگ

درختانی دیدم بیمار

مرغانی بی آواز

مردی را دیدم-

نشسته کنار دیوار

در غبار تنهایی گم شده بود

من مسحور تنهایی بودم

در جهان بیگانه

آواز پرنده در گوش

صوت چکاوک

وزش بی رمق باد

در روز یخ زده زمستان

با اندوه تنهایی مرغان بی آواز

جهانی بود

گسترده این فضا

من نگاهش می کردم

و از دلم-

برای غم قرونش-

آیینه می ساختم

سوئد – اپسالا

7/12/74

پایان مقاله

نظرات

نام:
شماره تماس :
شماره امنيتي: